سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بخیل در شگفتم ، به فقرى مى‏شتابد که از آن گریزان است و توانگریى از دستش مى‏رود که آن را خواهان است ، پس در این جهان چون درویشان زید ، و در آن جهان چون توانگران حساب پس دهد ، و از متکبّرى در شگفتم که دیروز نطفه بود و فردا مردار است ، و از کسى در شگفتم که در خدا شک مى‏کند و آفریده‏هاى خدا پیش چشمش آشکار است ، و از کسى در شگفتم که مردن را از یاد برده و مردگان در دیده‏اش پدیدار ، و از کسى در شگفتم که زنده شدن آن جهان را نمى‏پذیرد ، و زنده شدن بار نخستین را مى‏بیند ، و در شگفتم از آن که به آبادانى ناپایدار مى‏پردازد و خانه جاودانه را رها مى‏سازد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :2
کل بازدید :65428
تعداد کل یاداشته ها : 16
103/2/9
10:31 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
مامانی[26]
توی این عالم فانی که همش روبه فناست به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

سلام به همگیتون .من تازه اومدم و همه رو غافلگیر کردم تازه زیاد خوب بلد نیستم صحبت کنم . می خوام تواین وبلاگ خاطراتم رو از زمانی که مامانی و بابایی فهمیدند بذارم .امیدوارم بتونم ادامه بدم .

 

                              

دوشنبه ?/?/?? بود که مامانی احساسایی از وجود من میکرد . وقتی چک بی بی گذاشت چشاش برق زد باور نمی کرد . اضطراب گرفتش سریع رفت بابا یی رو بیدار کرد .بابایی گفت اینجوری نمیشه باید بری آزمایش بدی .مامانی چون استرس داشت رفت اداره و زنگ زد به خاله سمیه تا ببینه باید چیکار کنه آخه اون تجربه داشت نمی دونست که خاله بفهمه عالم فهمیدن. خلاصله به پیشنهاد خاله سمیه رفت آزمایشگاه (?/?/??) خاتم الانبیاء . خانم منشیه گفت : جواب بعد از ظهر آماده میشه.در همین حین خاله سمیه و خاله زهرا تلفن مامانی و ترکوندند .

 

بعد از ظهر بابایی و مامانی باهم اومدند جواب بگیرند که مامانی تا اینکه بابا ماشینشو پارک کنه رفت و جواب و گرفت.هوراااااااااااااا

حالا دیگه من واقعا پیدا شدم .

خاله سمیه و خاله زهرا واقعا امروز خسته شدند و هزینه زیادی از موبایل پرداخت کردند .همه به مامانی تبریک میگفتد بدون اینکه مامان خودش به کسی گفته باشه .

مامان فاطمه بعد از ظهر که اومد خونه اومد به مامانی گفت: به به! مسئولیت جدیدت مبارک .بابا محمدم بااینکه خیلی خوشحال بود فقط می خندید و هیچی نمی گفت و لی از برق چشاش می شد بفهمی چه حسی داره . دایی حسین رفته بود ماموریت  اراک وقتی سمیه بهش خبر داد سریع اس ام اس زد و گفت مبارکه حالا ماشین بخرم یا عروسک ؟ قربونش برم که نیومده دردسراش زودتر اومد.

مامان بزرگ از شب قبل می دونست و لی منتظر بود قطعی بشه تا به مامان تبریک بگه . اومد  بالا و تبریک گفت و بعد هوار تا توصیه و نکته. امروز خیلی طولانی شد تا بعد خداحافظ.